پر استرس ترین روزها
روزها همچنان میگذشت و حال و هوای من و عشقم با اومدن نی نی کلا عوض شده بود همه فکر و ذهن من وبابایی کوچولوی تازه وارد شده بود .این روزهای قشنگ همین طوری سپری میشد تا روز دوشنبه 13آذر ماه ؛صبح بود ؛وااااااااااااااااااااای با بزرگترین شوک توی زندگیم مواجه شدم .رفتم دستشویی و دیدم لک بینی دارم،ترس تمام وجودمو گرفت یک لحظه احساس کردم زندگیم تموم شد .نه !!!!!!!! خدای من یعنی بچه ام ..... خودم حس میکردم رنگم پریده .اومدم بیرون و همسری بادیدن رنگ و روی من همه چیز و فهمید.بغلش کردم و تو بغلش فقط گریه میکردم .تا اینکه تصمیم گرفتم زنگ بزنم بیمارستان و از دکتر سوال کنم.خلاصه به هر جایی که میتونستم زنگ زدم بیمارستان مادران ،بلوک زایمان ...
نویسنده :
لیلا
15:48